تاريخ : پنج شنبه 24 فروردين 1391برچسب:, | 7:1 PM | نویسنده : بريالي محمدي

پسرلی ته ! 

 

 

 

ته نابللـــی ئـــي میــلمه کلــــې تـه مــه راځـه نور

نه یــم اوزګــارلمانځـم دي نه کلې ته مه راځه نور

***

تــه وژونــدوته دګلـــونــونــه ئـــي ډک سپـــرلــیه

زه شهېد پروت یم په کاله کلــې ته مـه راځــه نور

***

ماته نوروز وي هغه ورځ چې د چـ‎‎ا څنګ کې ومه

اوس رانــه هــېرې ده څیره کلــې ته مه راځه نور

***

مــانه چـا واخیست سرګردانه پــسي ګرځـمه اوس

مانه ورک شوی مي دی زړه کلې ته مه راځه نور

***

دلته څوک نشته چې ستا رنګ کې د یار رنګ ووینې

جــام ترینه ورک مــاته پیاله کلې ته مه راځـه نور

***

شونډې مې پرې د وخت چړوکړې درته نشم خندای

"پرهــــــــار" نه وه نکــړې ګیله کلې ته مه راځه نور

 

                                                            ابراهیم (پرهار)

..

Baryalai Mohammadi

Create Your Badge افغان لینکر Web Informer Button

تاريخ : پنج شنبه 24 فروردين 1391برچسب:, | 6:55 PM | نویسنده : بريالي محمدي

 

نظم 

 

مسؤلین که مو اولس لره خـــــــــــــــدمت کړي

مبدل به دا میهن په طــــــــــــــراوت کــــــــړي

 

دا رنځور وطن به سیال کړی د سیـــــــــــالانو

دنیا وال به پدی بڼ کي سیاحـــــــــــــــت کړي

 

تیر غازیان بسی خوشحال په جنتوکـــــــــــي

پر ژوند یو به رب خلاص ور د رحمت کړي

 

څوک چی نوم اوچت ساتی د نیکه گانـــــــــــو

هر زلمی یی ددی خاوری حفاظت کــــــــــړي

 

کارنـــــــــــــامی د اتــــــــــلانو به یادیـــــــږي

عالی شان لری چی څوک زیار و زحمت کړي

 

افغـــــــــــــــانی وړونــو ته هغه مرال غواړو

چی وقام لره پـــــــردی د تـــــــن قوت کړي

 

اخلاقیار په زحمت کښه خلکـــــــــــــو ویاړي

چی مصرف پر سازی خواب او راحت کړي

 

محمد رحیم "اخلاقیار"

Baryalai Mohammadi

Create Your Badge افغان لینکر Web Informer Button

تاريخ : پنج شنبه 24 فروردين 1391برچسب:, | 6:22 PM | نویسنده : بريالي محمدي

بهار من!؟

 

نویسنده: همایون ذهین/ بهار 1390

       چون بهار رسید، قلم برداشتم تا چند خط توصیف آن کنم مگر بهار ( واقعي ) قبل از من برفت حتی آنقدر هم صبر نکرد که یکبار هم ببینم. پس این چگونه بهاری باشد که ندیده من بستایم. هر چه قلم را پس و پیش راندم هیچ نگفت، گویا که این قلم هم از بهار گلایه مند است.

        بعد از درگیری شدید بین من و قلم، من غالب شدم و قلم به فغان آمد، اشکش ریخت و گفت ای ظالم! بهاری که تو آرزویش داری سالهاست که ازین سرزمین رخت بر بسته است و محیط همه خشکیده- طراوت و باران بهاری که سالها اثر نگذاشته، چَچَه و غوغای بلبلان از گوش ها بیگانه شده اند. دزدان طبیعت، صمیمیت را از این جا ربوده اند، شبهای تاریک زمستاني و طوفان خزانی درینجا تا حدی ریشه دوانده که گویا برای بازگشت دوباره بهار هیچ امیدی نیست.

قلم کوشش داشت تا مرا بفهماند که چیزی که من می خواهم شايد گپ بیش از یک تخیل نباشد!

       مگر من که لحظه لحظه و ثانیه ثانیه عمرم در تاریکی و سردی خزان و زمستان سپری شده بود، ( وجودم بسیار وقت می شد حتی هیچ وقت آفتاب بهاری را ندیده بود )، داشت دیگر می پوسید و نیاز داشت تا حداقل حتی برای زنده ماندن هم یکبار آفتاب بهاری را ببیند.

       به هر سو دویدم تا کسی را بیابم تا آدرسی از بهارمن داشته باشد و او را خبرش سازند که من نیاز دارم تا معشوقه ام بهار را که هیچ وقت ندیده ام و سال هاست که بخاطر عشقش در دریای خون زندگی میکنم، ببینم، گلایه کنم و دست و پاهایش را با زنجیرهای صیمیت و اتحاد وجودم با وجود او ببندم و برایش بگویم که دیگر اینجاست جایت تو دیگر از من هستی از تمام وجودم هستی و این را هم بدان که اگر یک لحظه از من دور باشی یکی از اعضای وجودم زخمی خواهد شد و با زخمی شدنش تمام وجودم اسیر خواهد ماند....

       اما افسوس و دریغا! که این کسان روزگار اندک رحمی به من نکردند و مرا در گردابی تاریکتر و غبار آلود تر از آنچه که بودم انداختند و از بالا تماشایم میکردند و می خندیدند. از چرخش در این گرداب به حالتی رسیدم که هر عضو وجودم خود را از من جدا احساس میکردند. نفاق بین اعضای من انداختند تا حدی که هر عضو وجودم راه رسیدن به آفتاب بهاری را در از بین بردن عضو دیگرم می پنداشتم...

احمقا، دریغا و افسوسا!

       آنها همچنان آتش می افروختند... بلاخره کشمکش ها در بین اعضای وجودم قلبم را سخت خراشید و از چشمانم خون سیاه ریخت. از این خون کیمیای صورت گرفت و جهان آنها را لرزانید...

       دفعتا یکی از در در آمد و گفت: ای گم کرده راه! من هستم مداوای وجودت، من هستم رهنمای راه گمگشته ات، بهار بر تو حلال باد! بهار بر تو سلام فرستاده است، نامه ی به من داده که بدون اینکه به تو نشانش دهم از طریق این نامه تو را به بهار رسانم  من و تو دوستان خوبی هستیم بیا حرکت کنیم، عجله کن که معشوقه ات در انتظارت نشسته است...

 من که دیگر حتی برایم مجال نفس کشیدن هم نمانده بود، با شنیدن این سخن نیروی امید در وجودم زنده شد. بی اختیار، بدون گفتن چیزی و بدون کدام شرطی دست به دامنش گرفتم و او مرا کشان کشان به پیش میبرد. راه طولانی را سپری کردیم در طول این راه تعدادی از اعضای وجودم را به امید رسیدن به بهار از دست دادم و تعدادی هم زخمی شدند... اما آنگونه که پیداست باز هم گمگشته ام از من فرار میکند و یا اینکه فرارش میدهند.

         

نمی دانم، نمی دانم چنین گمکرده راه که منم چگونه بدان بهار رسم؟ آیا راهم کوتاست یا باید عمرم بگزرد و هرگز روی بهار را نبینم و آیا بهار هم در پی من هست؟ یا خیر!

نمی دانم، نمی دانم که به کدام جرم بدین سرنوشت محکوم گشته ام که ....

       نمی دانم شاید مجرم خودم باشم و شاید هم مرا بی دلیل متهم ساخته اند و یک عمر در بندم دست وپایم زنجیر، صدایم خفته در گلویم.

حالا دیگر خسته و درمانده ام بسیار راه ها را به امید یافتن بهار گشتم تا حدی که راهم دیگر بسته شد. همه دیدار بهار را برایم مژده میدادند... لیکن هرگز سراغی از بهار نیافتم.

اما!

 تو ای بهار که هیچ وقت نخواستی دردم را احساس کنی بیا بیا! که دیگر اندک مجالی برایم نمانده، بیا که دزدان روزگار وجودم را پاره پاره کرده است، وجودم کرم زده و از من جز رگ و استخوان چیز دیگری باقی نمانده و این دزدان دوست نمای اره بر استخوانم برکشیده اند و میخواهند که حتی دیگر نامی هم از من باقی نماند.

بیا بیا! و نجاتم ده، ورنه! آنگونه در عشقت جان دهم که جهان تا ابد هم مجنونی مثل من نبیند!

الهی الهی! نجاتم ده که زارم

در عشق معشوقه ام از جان خود بیزارم

نجاتم ده که دیگر راهی جز تو نیست

در راهی که رفته ام دیگر مجالم نیست

الهی تو قاضی القضات آسمانهای، دوسیه ام را زود بخوان که دیگر مجالم نیست

الهی از بند برهانم

که روم بسوی معشوقه ام

درین راه کمکم کن دستم گیر، نیروی دیگرم بخش

که جز تو دیگر ياورم نیست

الهی همه دوستانم بی وفا گشتند

راه اول را گم کرده، راه آخرم تویي، دستم گیر و بدادم رَس

ورنه آنچنان در حضورت گریه و فغان کنم

که عرشت بگرید بامن

الهی آنگونه با من مکن که هستم

بدادم رَس که بی آدرسم

Baryalai Mohammadi

Create Your Badge افغان لینکر Web Informer Button

تاريخ : پنج شنبه 24 فروردين 1391برچسب:, | 6:21 PM | نویسنده : بريالي محمدي

پسرلی ته سلام!

 

 

ليكونكي: بريالي ( محــــمدي )  

  

هو پسرلي راغي او د پسرلي ملايم نسيم پر ونو، سندونو، غرونو او رغونو باندي څپي وهي او وچو شوو ونو او سرچينو ته د پسرلي د راتگ خبر وركوي چي پسرلي راغي او نوي ورځ او نوي ژوند ورسره پيل شو، پسرلني او بهاري نم، نم باران پر ټولو هغه نوي ټوكيدلي گلانو باندي ووريد او هغوي يي د تير وختونو د گرد غبار نه پاك او صفا كړل، او ټول وني او گلان د خارا كاڼو د زړه نه را پاڅيږي او پسرلي ته سلا مونه  وايي او ټول غرونه او رغونه سمسور او شاداب ښكاري او شپون په دي رغونو كي خپل مالونه پيايي او شپيلي وهي او هلكان لوبي او ساعت تيري كوي او بيلابيل گلان پكي ښكاري چي د لمر ځلا او د سند څپي لا هم ورته ښكلا ور په برخه كوي. څه يو ښكلي منظره د چي ټولو ته زښت زيات خوند وركوي او دا چي زه د دي مقالي د ليكلو پر محال د پسرلي د شنو لمنو نه په يوه  شني لمني كي ناست او پسرلي ته سلام وايم او د هغه توصيف او د هغه د خالق شكر او سپاس كوم چي ددي پسرلني سمسوري وني لاندي چي شاو خوا كي يي لكه شنه كمپل غوندي  ښكاري، مرغي او بلبلان سازونه او نغمي لري او خوشحالي كوي، د بيلابيلو گلانو تر څنگ گرځي او پسرلي ته سلامونه وايي، ټول گلان داسي ښكاري لكه چي په خلاصو او ډكو، ډكو خلو خاندي،

Baryalai Mohammadi

Create Your Badge افغان لینکر Web Informer Button

ادامه مطلب
تاريخ : پنج شنبه 24 فروردين 1391برچسب:, | 3:0 PM | نویسنده : بريالي محمدي





منم زيبا


که زیبا بنده ام را دوست میدارم

تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید

ترا در بیکران دنیای تنهایان

رهایت من نخواهم کرد

رها کن غیر من را آشتی کن با خدای خود

تو غیر از من چه میجویی؟

تو با هر کس به غیر از من چه میگویی؟

تو راه بندگی طی کن عزیز من، خدایی خوب میدانم

تو دعوت کن مرا با خود به اشکی، یا خدایی میهمانم کن

که من چشمان اشک آلوده ات را دوست میدارم

طلب کن خالق خود را، بجو ما را تو خواهی یافت

که عاشق میشوی بر ما و عاشق میشوم بر تو که

وصل عاشق و معشوق هم، آهسته میگویم، خدایی عالمی دارد

تویی زیباتر از خورشید زیبایم، تویی والاترین مهمان دنیایم

که دنیا بی تو چیزی چون تورا کم داشت

وقتی تو را من آفریدم بر خودم احسنت میگفتم

مگر آیا کسی هم با خدایش قهر میگردد؟

هزاران توبه ات را گرچه بشکستی؛ ببینم من تورا از درگهم راندم؟

که میترساندت از من؟ رها کن آن خدای دور؟!

آن نامهربان معبود. آن مخلوق خود را

این منم پروردگار مهربانت.خالقت. اینک صدایم کن مرا. با قطره ی اشکی

به پیش آور دو دست خالی خود را. با زبان بسته ات کاری ندارم

لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم

غریب این زمین خاکی ام. آیا عزیزم حاجتی داری؟

بگو جز من کس دیگر نمیفهمد. به نجوایی صدایم کن. بدان آغوش من باز است

قسم بر عاشقان پاک با ایمان

قسم بر اسبهای خسته در میدان

تو را در بهترین اوقات آوردم

قسم بر عصر روشن، تکیه کن بر من

قسم بر روز، هنگامی که عا
لم را بگیرد نور

قسم بر اختران روشن اما دور، رهایت من نخواهم کرد

برای درک آغوشم، شروع کن، یک قدم با تو

تمام گامهای مانده اش با من

تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید

ترا در بیکران دنیای تنهایان. رهایت من نخواهم کرد


شعر از زنده یاد سهراب سپهری

Baryalai Mohammadi

Create Your Badge افغان لینکر Web Informer Button

صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد

  • دانلود فیلم
  • قالب وبلاگ
  • سوسا وب تولز - ابزار رایگان وبلاگ